آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟

ساخت وبلاگ
  می توانم بیایم اینجا و بنویسم برنامه های زیادی برای آینده ام دارم... موفق می شوم، مطالعه می کنم، سفر می روم، دوباره عاشق می شوم، فراموشت می کنم، حالت برایم مهم نیست و کم کم از یادم می روی. اما آیا می توانم وقتی به جدی ترین و اساسی ترین جای زندگی می رسم، همان جایی که فاصلۀ بین ادامه داشتن و تمام شدن باریک تر از تار مو است، هم همینقدر منطقی باشم؟ نه... هرگز عشق من! هیچ وقت. من ادعای عاشقی ندارم... ولی خوب می دانم که همان آدم سابقِ قبل از دیدار تو نیستم. خوب و بدش را هم رها کنیم... مگر اصلا مهم است که این اتفاق عجیب، خوب است یا بد؟ کاری است که شده... اتفاقی است که افتاده... و راستش را اگر بخواهی، ته ته دلم، بعد از اییین همه سختی که تار موهایم را هم دانه دانه سفید کرد، اصلا پشیمان نیستم از اینکه عاشقت شدم، دوستت داشتم، و عاشقت ماندم! با عشق تو، زندگی را بیشتر و بهتر درک می کنم، شعرها را می فهمم، جور دیگری نفس می کشم انگار! و آدمی مگر چه می خواهد جز این؟ جز اینکه حسی در قلبش داشته باشد، نداند که نامش چیست و نخواهد که به هیییچ قیمتی رها یا فراموشش کند؟! نمی دانم چه خواهد شد... در بی حس ترین حس و حال ممکن ام... دیگر نمی توانم به چیزی فکر کنم و عاقبت اندیشی را به طور کامل کنار گذاشته ام... خودم را سپرده ام به زمان و منتظرم ببینم که چه برایم تدارک دیده... در جایی از زندگی ایستاده ام که نم آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01

  گاهی با تمام وجودت آرزو می کنی که خدایی وجود داشته باشد. اینکه در قلبت باورش داری و... به کنار. گاهی وقت ها عمیقاً آرزو می کنی که کاش واقعاً باشد و همان طور که تو می خواهی باشد، بغلت کند و از طوفان حوادث بیرون ببرد. گاهی حتی از دست خدا هم کاری برنمی آید... و گاهی جز از او کاری ساخته نیست. موقعیت هایی در زندگی هست که آدم خسته می شود... از همه چیز و از همه کس. می خواهد خودش باشد و خودش. نه حرفی، نه ارتباطی، نه خوراکی... هیچ چیز. سکون و سکوت مطلق. گاهی دلت تماشای آسمان سرد و سرخ شب های پاییز را می خواهد و خیال پردازی و رویا. و کمک خواستن و توکل. گاهی دلت خدا می خواهد... می خواهی که واقعا خدایی وجود داشته باشد. آدم گاهی چقدر تنها و بی پشت و پناه است... آدمی، این حجمِ غمناکِ تنها... برچسب‌ها: ده سال بعد از حال این روزام آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 132 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01

  حسادت زنانه، از مسخره ترین انواع حسادت هاست. انسان را کور، کر و لال می کند و اجازه نمی دهد کار درست را انجام دهد؛ کار درستی که شاید زندگی دو نفر را بتواند نجات بدهد. این حس مسخره از کجا ناشی می شود؟ تا کجا قرار است ادامه داشته باشد؟ تا وقتی که نوعِ زن را به نابودی و قهقرا بکشاند؟ اصلا کاری که در ذهن دارم، درست است؟ نتیجه اش چه خواهد شد؟ چرا باید یک عاطفۀ قوی بدون هیچ دلیلی بمیرد؟ چه کار می توانم برای زنده ماندن این عاطفه بکنم؟ اصلا من باید کاری انجام بدهم؟ جای من در این بازی کجاست؟ آیا واقعا قصد کمک دارم؟ بعداً پشیمان نخواهم شد؟ آیا باید به بعداً هم فکر کرد؟ چرا کمک کردن به آدم ها اینقدر برایم سخت شده؟ این عاطفه است که مانعم شده یا حسادت؟ آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01

  چند دقیقه ای وقت گذاشتم و آرشیو این خانه را خواندم. نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم... برای آن دنیای معصوم، آن دغدغه های کوچک و آن دلخوشی های حقیر! چقدر بزرگ شده ام... چقدر فاصله گرفته ام از آن روزها... چقدر دغدغه و دردهای غم انگیز دارم این روزها! نمی دانم... شاید چند سال بعد دوباره این روزهایم را بخوانم و به دغدغه های امروزم بخندم! از آن روزهای ساده و خوش، راحت و آسوده و سریع گذشتم... اما این روزها کش می آیند... کش می آیند و غمگین می شوند. نظرتان دربارۀ دنیای آدم بزرگ ها چیست؟ به نظرتان زیادی تنگ و کوچک و جدی نیست؟ چطور می شود تحملش کرد؟ باید دنبال رنج کمتر بود یا لذت بیشتر؟ آیییی آدم ها که بر ساحل نشسته اید!.... شاد و خندانید واقعا؟؟! برچسب‌ها: ده سال بعد از حال این روزام آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01

  دنبال راهی برای لذت بیشتر بردن از زندگی هستم. دنبال کارهایی که انجام دادنشان شادم کند و انرژی بگیرم، دنبال شیطنت های بکر و اصیل، دنبال هم صحبتی که از هر دری صمیمانه با هم حرف بزنیم و خسته و فرسوده نشویم، دنبال کسی که آرام بگیرم در او و با او... کسی، یا اصلاً چیزی! یخ زده ام... هیچ چیز شادم نمی کند... از هیچ چیز لذت نمی برم... هیچ چیز به وجد نمی آوردم و انگیزۀ زندگی ام نمی شود! کمی زود نیست برای من که این بلاها به سرم بیاید؟ سالهای پیش رو را چطور باید بگذرانم؟ آیا سرنوشت هر کسی که مثل دیگران نیست و نمی خواهد مانند آنها زندگی کند، تنهایی و افسردگی است؟ اگر من نخواهم مثل دیگران باشم، روش خاص خودم برای زندگی چیست؟ درست است؟ دنبال لحظه های شادی عمیقم... و کسی که شادی ام را با او قسمت کنم و دوچندان شود. ولی... نمی توانم خودخواه باشم. نمی توانم به تو و اینکه چه به سرت می آید فکر نکنم. شاید هم چون خودخواه هستم، ولت نمی کنم! تو چه می شوی؟ من را مبتلای خودت کرده ای و داری رهایم می کنی و بهانه اش هم زندگی و نکبت بار بودنش است. تو خشونتی داری، که من از داشتنش و حتی گاهی از درکش، عاجزم... چه باید کرد با اینهمه تفاوت و اینهمه عشق تا هنوز؟ تو چه کرده ای با من که گریزی از تو ندارم؟ آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01

  آدم های بزرگ زیادی در اطراف ما زندگی می کنند؛ ولی اغلب ما، چون زیادی کوتوله هستیم و هم زمان توهم بزرگی هم داریم، آنها را نمی بینیم و حتی بدتر از ندیدن... به کوچکی و حقارت متهمشان می کنیم. من هم این اشتباه نابخشودنی را کرده ام و خودم را به خاطرش نمی بخشم و این نبخشیدن هیچ فایده ای هم ندارد! روحم از اشتباهاتی که کرده ام کدر شده و پاکی و زلالی گذشته را ندارد! غبار مادی شدن تمام دنیایم را گرفته. خوش به حال آدم هایی که تنها هستند... تنها می مانند... سکوت می کنند... و با باز نکردن بی موقع دهانشان یا رها نکردن رشتۀ مسموم افکار و توهماتشان، آرامش ازلی و ابدی را برای خود فراهم می کنند. البته همین رفتار آنها هم قطعا برایشان عذاب آور است ولی خوشا به آنها که این عذاب را تحمل می کنند و بزرگ می مانند و بزرگ تر می شوند. و بدا به حال من... و افسوس و حسرت به خاطر آن روزها، آن کارها و آن حس ها.... و چیزی درست نمی شود؛ مخصوصا چیزی که بدجوری خراب شده. و همانا انسان در رنج و سختی آفریده شده... و خودش این رنج و سختی را برای خودش بیشتر و شدیدتر می کند.... برچسب‌ها: ده سال بعد از حال این روزام آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01

 

نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ ولی انگار بالاخره دارد تمام می شود.

واقعی ِ واقعی!

به اصلی ترین و جدی ترین جای زندگی ام رسیده ام و چند دقیقه بعد همه چیز تمام می شود... یا شاید هم شروع!

واقعا نمی دانم...

فقط می دانم که تسلیم نمی شوم و برنامه های زیادی برای قشنگ تر کردن زندگی ام دارم.


برچسب‌ها: نامه به عشقی که ولم کرد و رفت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 145 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 16:13